سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ماه من ...

رویای سبز (قسمت دوم )

قسمت دوم...

روز های آغازین فروردین 1387

 امروز عصر به امید خدا عازمیم...

 احساس من: تا به آنجا نرسم باور نمی کنم، احساس خیلی خوبی دارم خیلی خوب..

 و از این جای ماجرا به بعد همه چیز مثل اینکه یک فیلم را روی دور تند برایت بگذارند می گذرد:

 رسیدن به نجف اشرف و غربت کشنده این شهر، به طوریکه وارد این شهر که می شوی دوست داری ساعت ها زار بزنی... ، حرم حضرت علی (ع) ، مسجد کوفه ، حرم جناب مسلم بن عقیل (ع) و... وداع با حضرت امیر ودلی که از حرمش کنده نمی شود ،چشم های قرمز وورم کرده و تو که دلت نمی آید آخرین نگاه را بکنی وخداحافظیت را بکنی وهمه اش سرت را بر می گردانی تا دوباره ضریح و بعد گنبدش را ببینی ومدام در دلت می گویی :یا علی جان ما را دوباره بطلب...

 همه آماده حرکت به سمت کربلا هستیم که می گویند فعلا راه کربلا بسته شده و معلوم نیست کی باز شود ، حسابی توی دلمان خالی می شود. روحانی کاروان برایمان کلی صحبت می کند که نا راحت نباشیم ولی مگر می شود ؟؟ دوباره به اتاق هایی که فکر می کردیم برای همیشه ترکشان کرده ایم بر می گردیم هنوز درست جا گیر نشده ایم که یکی مژده می دهد راه باز شده !!....راه کربلا باز شده !!... ومن آنقدر خوشحال می شوم که به آورنده خبر قول هدیه می دهم...

 صبح روز بعد

 قرار است برای اولین بار به حرم برویم تند تند کارهایمان را انجام می دهیم اما یکی می گوید: فعلا را ه حرم بسته است نمی گذارند زائر برود . دراین چند روز به خاطر اوضاع عراق همه چیز شل کن سفت کن بوده ولی خدا را شکر نه مشکلی پیش آمده ونه زیاد معطل شده ایم، اما این حرف دیگر خیلی نارا حت کننده بود...

 روی موزاییک های کف هتل ملحفه پهن می کنند وهمه زائران برای دعا وتوسل روی ملحفه ها می نشینند روحانی ومداح کار وان زیارت عاشورا می خوانند ، وای که چه حالی داریم آدم در نزدیکی حرم باشد ونتواند برود زیارت...حال همه منقلب است ، روحانی کاروان سعی می کند مجابمان کند که اینجا هم می تواند جزء حرم امام حسین باشد ، اما دل من یکی که اصلا با این حرف ها راضی نمی شود ، دوست دارم از ته دل ضجه بزنم ،همه اش توی دلم می گویم : یا امام حسین اینطوری که نمی شود ، ما آمده ایم زیارتت ،آمده ایم شش گوشه ات را ببوسیم آنوقت ...

دعاو توسل تقریبا تمام است هنوز افراد نشسته اند که خبر می دهند : سریع آماده زیارت شوید راه حرم باز شده ..

 وما...  فقط  خدا می داند که با چه شتابی آماده رفتن می شویم . خیلی خوشحالیم ومن با خودم فکر می کنم : امام حسین(ع) خیلی مهربان تر از تصورات ماست!! 

 هتل تقریبا به حرم نزدیک است ،حالم یک جور خاصی است ،اصلا این حس گفتنی نیست!! فقط همین را بگویم :اینجا غربت خاصی حاکم است فضا بدجوری غریبانه است...

در مسیر را ه هر از گاهی جایی نگهمان می دارند و روحانی کاروان توضیحاتی می دهد: اینجا مقام کف العباس : دست چپ حضرت.... دلم بدجوری می سوزد ، اشک امان نمی دهد . چند متر جلوتر : اینجا مقام کف العباس : دست راست حضرت.... دیگر حالم نگفتنی است ، اینجا دیگر چه محشری است؟؟ دست راست اینجا ، دست چپ آنجا. کمی جلوتر طل زینبیه ، کمی جلوتر محل خیمه ها . حرم ها وقتلگاه هم یک طرف دیگر ... اینجا اصلا نیازی به مداح وروضه خوان نیست خود این فضا ها برایت روضه می خوانند...

کاش کسی دور وبرم نبود و می توانستم بنشینم روی زمین وخاک بریزم به سرم ودودستی بکوبم توی سر خودم و با تمام توان ضجه بزنم...

خدا لعنت کند ظالمان به حق اهل بیت (ع) را آخر ظلم هم حدی دارد ...

یعنی تا این حد پست ودون مایه که بر سر آل الله چنین بیاورند؟؟

 اصلا نمی شود عصر عاشورا را در ذهن تجسم کرد!! خیلی دردناک است ... خیلی زیاد دردناک است ...

 ومن با خودم فکر می کنم: اهل حرم چه کشیده اند؟؟

 

روزهای بعد...

 

فیلم همچنان روی دور تند خودش باقی است.. .روزهای خوب بودن در کنار امام حسین(ع) و  برادر  بزرگوارشان تمام می شود تازه آقا بهمان لطف کرده وبه خاطر بسته بودن مرزها یک روز بیشتر مانده ایم ...چقدر آرزو کردیم کاش بیشتر می ماندیم ...

وداع با امام حسین (ع)و حضرت ابوالفضل (ع) دیگر از آن کار های شاق است..آدم می ماند که باید چکار کند ؟؟ چه بگوید؟؟ وتو ....همینطور چشمهایت را به آن گنبد طلایی دوخته ای ودلت نمی آید رویت را برگردانی ...دلت نمی آید...

 

صبح زود به مقصد ایران حرکت می کنیم

 

احساس من: هر چند خیلی نا راحتم ولی اصلا احساس نمی کنم که دارم بر می گردم ، از بس در این مدت با اتوبوس به این طرف وآن طرف رفته ایم همه اش فکر می کنم باز هم داریم به یک جای جدید می رویم ....چه خیال خوشی !!

 

 حدود 30 ساعت بعد...

 

رسیدیم ...به همین راحتی همه چیز تمام شد....همه از اتوبوس پیاده می شوند ... استقبال کننده ها سلام می کنند، لبخند می زنند ، زیارت قبول می گویند و همسفری ها با هم خدا حافظی می کنند و حلالیت می طلبند...

 

احساس من : به شدت بغض گلویم را گرفته ... سعی می کنم زیاد صحبت نکنم چون هر لحظه ممکن است این اشک ها جاری شوند...دلم خیلی گرفته ...اصلا دوست ندارم خداحافظی کنم....

 نیم ساعت بعد...

 وارد خانه مان می شویم وانگار....انگار که یک بار بزرگ غم واندوه وحسرت را روی سر من خالی می کنند ...تازه به اینجا که رسیده ایم می فهممم که دیگر تمام شد... تمام ... تا اینجا انگار درست وحسابی حواسم نبود !!!

 روزهای بعد....

 هر چقدر با خودم فکر می کنم نمی توانم باور کنم واقعا کربلا بوده ایم ...انگار همه این ده روز سفر خواب بود ...خیال بود.... وحالا تمام شد....

 تازه بعد از برگشتنمان است که از نگاه ها ی پرسش گر وسوال های متعدد فامیل  و اطرافیان می فهمیم ما در چه اوضاع بد امنیتی آنجا بو ده ایم خیلی از کسانی که یک روز بعد از ما به پشت مرزها آمده بودند را برگردانده بودند وبعد هم که ما برگشتیم دیگر مرزها بالکل بسته شد....

 وقتی فکر می کنم که ما چقدر خوب وبدون مشکل این سفر را گذراندیم وچقدر بهمان خوش گذشت،

 وقتی یاد پذیرایی واقعا شاهانه ای که امام حسین(ع) از ما کردند می افتم

وقتی یاد تمام دغدغه های قبل از سفرم می افتم ومی بینم که در طی این سفر نه تنها مشکلی نداشتم بلکه خیلی از حساسیت ها ومسائلی که اینجا در شهر خودمان داشتم را آنجا نداشتم...

فقط یک چیز به ذهنم می آید: وآن اینکه: امام حسین (ع) به بهترین نحو ممکن از مهمان هایش پذیرایی کردند ....آنقدر که در تصورمان هم نمی گنجید...

(پایان فلاش بک...!!)

 

 وحالا دیگر فقط خود آقا می داند نه آرام دارم ونه قرار ...دیگر در تب رفتن به کربلا می سوزم وهمه اش می گویم :آقا من طاقتم طاق شده کی مرا دوباره به کربلایت دعوت می کنی ؟؟؟؟

پایان.

 

.