سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ماه من ...

به خانه بر می گردیم...

    نظر

 

سلام(آیکون گل وشیرینی وچاق سلامتی)  (ببخشید هر کار کردم شکلک هام فعال نشد به بزرگی خودتون ببخشید بی شکلکی این متنو. )

آخرین پستی که زدم مال خرداد ماه پارسال بود یعنی حدودیک سال وهفت ماه  پیش. بعد آخرین پستم اتفاقاتی افتاد که تا کلی وقت حالم گرفته  بود.  هنوز هم وقتی بهش فکر می کنم حالم بد میشه. (آیکون افسردگی مزمن+آه فراوان) همین شد که دست ودلم به هیچ کاری نمی رفت چه برسه به وبلاگ نویسی.

   بعد اون اتفاقات هم یه سری مشغله های جدید پیدا کردم و همه دست به دست هم داد برای این همه وقت دوری. اما دیگه تصمیم گرفتم هر از چند گاهی بیام و گاهی درد دلامو بنویسم و گاهی هم  اگه نکته جدیدی، درس جدیدی توی زندگی یاد گرفتم اینجا هم بذارم شاید یه روزی به کار کسی اومد(آیکون امیدواری) 

 اولین نکته رو هم همین الان می ذارم . اینو به خاطر این اول همه می گم که اگه در مورد من رعایت شده بود اون اتفاقات ناخوشایند برام نمی افتاد:

 واما نکته:

تا از چیزی در مورد کسی مطمئن نشدی اون فرد رو متهم نکن حتی توی ذهنت. اگه شک داری ، اعتراض داری، درخواستی داری بهتره هرچقدر هم که سخت باشه صادقانه و رو در رو مطرحش کنی . شاید جواب همه موضوعات پیچیده و در هم تنیده ذهنت  یه پاسخ ساده باشه که همه معماهای ذهنتو حل کنه و بعدش به خودت بگی : چقدر الکی ذهن خودمو در گیر کردم و یه آدم بیچاره رو متهم!!


فقط برای شما...

 

تقدیم به بانوی آب وآفتاب حضرت فاطمه زهرا (س) (امید که از این روسیاه بپذیرد...)

درد ودل های زینبی...

یه روزکه بابامون نبود  *  دستاشو دشمن بسته بود *خونه مونو آتیش زدن *به مادرم کتک زدن* میون صدتا خاطره *تو خاطرم میخ دره *پهلوی مادرم درید *از بازوهاش خون می چکید* کی می دونه درد نبرد؟ *پشت درو چهل تا مرد* کی می دونه چی کشیدیم *وقتی اونو زخمی دیدیم* بابام صدا زد بی حیا *مردی سراغ من بیا *آره بابام صبر کرده بود  *وگرنه غوغا کرده بود * مامان که می خواست نذاره  * بابارو با خود ببرن * دست بابامونو گرفت * بهش تازیانه زدن  *مادرمون کشون کشون * دنبال بابا می دوید * گاهی روی زمین می خورد *  از پهلوشم خون می چکید * بی غیرتا مادر ما * دخت نبی اکرمه *چرا اونو کتک زدین ؟ * که اون دلش پر ازغمه  *

....

حالا دیگه توی خونه * بستری پهنه رو زمین *  توش خوابیده مادرمون * گاهی می ناله چه حزین * این روزا بابامون دیگه  *حسابی توی خودشه  * مادر اینو خوب می دونه * که بابامون عاشقشه * 

....

یه روز مادر تو بسترش  *نشست ومن رو طلبید * اشک از چشاش دونه دونه * می ریخت وقتی که منو دید * یه بقچه سپیدی رو  * سپرد به دست من وگفت: * سه تاکفن توی اینه *  اینو با بغض وناله گفت *  گفت که یکیش مال منه *یکیش برای پدرت  *اون یکی مال حسنه  *توی دلم ولوله بود  *پس این میون سهم حسین  *از اون سه تا کفن چی بود؟  *مادر با اون حال خراب  *دستشو کشید روی سرم * گفت که تن حسین من * صد پاره میشه دخترم  *

....

یه شب مادر *همه ما رو کرد صدا  *گفت که بیاین جمع بشیم * باهم دیگه کنیم دعا  *خوشحال شدیم که اون می خواد * برای شفا ش دعاکنه * اما شنیدیم که می خواد * خداعمرشو تموم کنه  *دیگه توی خونه ما  *صدای مادر نپیچید  *نوای ناله اش نیومد * کسی اونو بیدار ندید * پدر کنج اتاق او  *سرشو گذاشت رو زانو هاش * دونه دونه اشک می ریخت * ناله می کرد یواش یواش * پدر سفارش کرده بود * تا گریه مون بلند نشه  *تا که زدشمنای او * هیچ احدی خبر نشه  *

....

پدر داره مادرمو * توی یه تابوت می ذاره  *اشک می ریزه، آه می کشه  *راهی جز این کار نداره * مادرمو غریبونه  *تو شب تاریک می برن * تاکه برن یواشکی  *اونو به خاکش بسپارن  *هنگام غسل مادرم  *پدر یهو سرشو به دیوار کوبید * نمی دونم چی دیده بود؟! * شاید جای سیلی رو دید ...*

.....

حالا دیگه توی خونه  *خالیه جای مادرم  *دلم می سوزه برای * درد دلای پدرم * قصه غصه های ما  *با مادرم تموم نشود * دردو دلای زینبی * با این یکی تموم نشد * ظلم وستم به مادرم * آغاز یک فاجعه بود * شاید نتیجه اونم  *غصه های کربلا بود...

 

لعنت ابدی خدا بر قاتلانت...


...

    نظر

شهادت حضرت ام ابیها فاطمه زهرا (س)  رابر همه شیعیان حضرتش  وهمه آنها که حق را نادیده نمی گیرند تسلیت عرض می نمایم...

(خطبه آن حضرت در بیماریش براى زنان مهاجرین و انصار )
سوید بن غفله گوید: هنگامى که حضرت فاطمه علیهاالسلام بیمار شد، به همان بیمارى که در اثر آن از دنیا رفت، زنان مهاجرین و انصار به عیادت ایشان آمده و گفتند: اى دختر پیامبر خدا با این بیمارى حالت چطور است؟
آن حضرت حمد و سپاس الهى را گفته و برپدرش درود فرستاد و فرمود:
 بخدا سوگند صبح کردم در حالى که نسبت به دنیاى شما بى‏میل و نسبت به مردان شما ناراحتم، آنان را از دهان خویش بدور افکنده، و بعد از شناخت حالشان به آنان بغض ورزیدم، پس چه زشت است کندى شمشیرها و سستى بعد از تلاش و سر بر سنگ خارا زدن، و شکاف نیزه‏ها وفساد آراء و انحراف انگیزه‏ها، و چه زشت است ذخیره‏هائى که پیش فرستادند، و خداوند بر آنان خشم گرفته و در عذاب جاودانه خواهند بود، بدون شک مسئولیت این عمل بعهده ایشان بود و سنگینى آن بدوششان است، و ننگ و عارش دامنگیرشان مى‏گردد، پس این شتر بینى‏بریده و زخم‏خورده باشد، و گروه ستمکاران از رحمت الهى بدورند.
واى بر آنان، چگونه خلافت را از مواضع ثابت و بنیانهاى نبوت و ارشاد، و محل هبوط جبرئیل، و آگاهان به امور دین و دنیا دور ساختند، آگاه باشید که این زیان بزرگى است، و چه عیبى از على علیه‏السلام گرفتند، بخدا سوگند عیب او شمشیر براّنش، و بى‏اعتنائى به مرگ، و شدّت برخوردش، و عقوبت دردناکش، و اینکه غضبش در راه رضاى الهى بود.
بخدا سوگند اگر از راه روشن بدور رفته، و از پذیرش طریق مستقیم کناره مى‏گرفتند، آنان را بسوى آن آورده و بر آن وامى‏داشت، و به سهولت براهشان مى‏برد، و این شتر را سالم به مقصد مى‏رساند، که راهبرش را دچار زحمت نکند و سواره‏اش را ملول نگرداند، و آنان را به محل آب خوردنى مى‏رساند، که آبش صاف و فراوان بوده و از آن لبریز باشد و هرگز کدر نگردد، و ایشان را از آنجا سیراب بیرون مى‏آورد، و در پنهان و آشکار برایشان ناصح بود. 
 اگر او در محل خلافت مى‏نشست هرگز ثروت دنیوى براى خود قرار نمى‏داد، و از آن بهره فراوانى برنمى‏داشت، جز به اندازه فرونشاندن تشنگى و رفع گرسنگى، و به ایشان مى‏شناساند تا بین زاهد و دنیاپرست، و راستگو و دروغگو تشخیص دهند. و اگر ملّتها ایمان آورده و تقوى پیشه کنند برکات آسمان و زمین را بر آنان فرومى‏ریختیم، ولکن آیات الهى را تکذیب کردند و از اینرو آنان را در برابر آنچه انجام دادند گرفتار ساختیم، و کسانى که از این گروه ستم نمودند نتایج زشتى کارشان بزودى دامنگیرشان شده و هرگز بر ما غالب و پیروز نخواهند شد.
آگاه باش، بیا و بشنو، هرچه زندگى کنى روزگار عجائبى را بتو نشان خواهد داد، و اگر تعجب کنى، گفتار اینان تعجب‏آور است، اى کاش مى‏دانستم که به چه پناهگاهى پناهنده شده، و به کدام ستونى تکیه داده، و بر کدام فرزندانى تجاوز نموده و استیلا جسته‏اند؟ چه بد رهبر و دوستى را انتخاب کرده‏اند، و براى ستمکاران بد بدلى است.
بخدا سوگند، بجاى پرهاى بزرگ، روى بال دم را انتخاب، و بجاى پشت، دم را برگزیدند، ذلیل گردد قومى که مى‏پندارد با این اعمال کار خوبى انجام داده است، بدانید که اینان فاسدند اما نمى‏دانند، واى بر اینان، آیا کسى که هدایت یافته سزاوار پیروى است، یا کسى که هدایت نیافته و نیازمند هدایت است، واى بر شما چگونه حکم مى‏کنید. 
بجان خودم سوگند، نطفه این فساد بسته شد، در انتظار باشید تا این مرض فساد در پیکر جامعه منتشر شود، آنگاه از پستان شیر خون تازه و زهرى هلاک‏کننده بدوشید، در اینجاست که رهپیمایان راه باطل زیانکار شده، و آیندگان عاقبت اعمال گذشتگان را مى‏یابند، آنگاه جانتان با دنیایتان، و قلبتان با فتنه‏ها آرام مى‏گیرد، و بشارت باد شما را به شمشیرهاى کشیده و حمله متجاوز ستمکار، و به هرج و مرج عمومى و استبداد زورگویان، که حقوقتان را اندک داده و اجتماع شما را بوسیله شمشیرهایش درو خواهد کرد، پس حسرت بر شما باد که کارتان به کجا مى‏رسد، آیا من مى‏توانم شما را به کارى وادارم که از آن روى گردانید.
سوید بن غفله گوید: زنان سخنان آن حضرت را براى شوهرانشان بازگو کردند، گروهى از مهاجرین و انصار براى عذرخواهى نزد ایشان آمده و گفتند: اى سرور زنان، اگر حضرت على علیه‏السلام این مطالب را قبل از بیعت با ابوبکر برایمان مى‏گفت کسى را بر او ترجیح نمى‏دادیم. آن حضرت فرمود: از نزدم دور شوید، بعد از ارتکاب گناه وسهل انگاری ،عذر خواهی برای شما مفهومی ندارد...

 بر حاشیه برگ شقایق بنویسید :گل تاب فشار در ودیوار ندارد...


دل نوشته یکی از همین شب ها...

دل نوشته یکی از همین شب ها ....

امشب بعد از گذشتن بیش از چهل روز از باز گشت از سفر عتبات عالیات دست به قلم برده ام تا بنویسم....

بنویسم که چقدر دلم برای حرم حضرت امیر (ع)تنگ شده ،بنویسم دلم برای یک لحظه حضور در کنار شش گوشه پر می زند ...

بنویسم چه حس آرامش وامنیتی بود در کنار بار گاه قمر بنی هاشم (ع) وقت بود که می خواستم بنویسم اما دستم به قلم نمی رفت تا امشب...

ومن امشب می نویسم از دختری که فکر نمی کرد کربلا اینطور دل از کَفَ اش برباید،  که اینطور بی قرار ونا آرام شود....

از دختری که با همه سیاهی هایش حتی بعد از گذشت این مدت ،نور حمایت امام حسین (ع) واثرات عجیبش را می تواند درک کند ،البته در حد ادراک عاجز وناقص خود....

دختری که تمام مدتی که در حرم آمام حسین (ع) بود ،دوست داشت فریاد بزند : اینجا بهشت است .... مردم ،اینجا بهشت است....

دختری که عقده دلش را پیش حضرت امیر المومنین (ع) گشود ومطمئن است حضرت برایش عقده گشایی می کند .

دختری که حاجتش را از حضرت قمر بنی هاشم (ع) خواست ومطمئن است که حاجت روا می شود....

دختری که اصلا باور نمی کند در بیداری چنین سعادتی نصیبش شده باشد وهمه اش احساس می کند خواب دیده ... یک رویای قشنگ ودوست داشتنی از آنهایی که که وقتی بیدار می شوی دوست داری دوباره چشم هایت را ببندی وبقیه اش را ببینی ...

 دختری که از بعد از این سفر حکایتش شده حکایت گنگ خواب دیده ونمی داند چطور بگوید آنجا چه حال وهوایی داشت...نمی تواند بگوید الان چطور دارد از درون می سوزد...

 دختری که دلش تنگ شده... خیلی دلش تنگ شده ...آنقدر که دوست دارد همین الان پر بکشد تا بارگاه ملکوتی امام حسین (ع) وسرش را به مشبک ضریحش بگذارد وهق هق گریه کند و برای آقا درد دل کند وقبل از هر چیز بگوید:  

 آقا خیلی بزرگواری ....خیلی....

                                    

 

  نظری کن که نباشد چو تو صاحب نظری        به مریضی که در اوجز غم وآهی نبود

                                    

    عاشقم عاشق دل سوخته از دوری یار          در کفم جز دل افسرده گواهی نبود

                                                  

السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین...


رویای سبز (قسمت دوم )

قسمت دوم...

روز های آغازین فروردین 1387

 امروز عصر به امید خدا عازمیم...

 احساس من: تا به آنجا نرسم باور نمی کنم، احساس خیلی خوبی دارم خیلی خوب..

 و از این جای ماجرا به بعد همه چیز مثل اینکه یک فیلم را روی دور تند برایت بگذارند می گذرد:

 رسیدن به نجف اشرف و غربت کشنده این شهر، به طوریکه وارد این شهر که می شوی دوست داری ساعت ها زار بزنی... ، حرم حضرت علی (ع) ، مسجد کوفه ، حرم جناب مسلم بن عقیل (ع) و... وداع با حضرت امیر ودلی که از حرمش کنده نمی شود ،چشم های قرمز وورم کرده و تو که دلت نمی آید آخرین نگاه را بکنی وخداحافظیت را بکنی وهمه اش سرت را بر می گردانی تا دوباره ضریح و بعد گنبدش را ببینی ومدام در دلت می گویی :یا علی جان ما را دوباره بطلب...

 همه آماده حرکت به سمت کربلا هستیم که می گویند فعلا راه کربلا بسته شده و معلوم نیست کی باز شود ، حسابی توی دلمان خالی می شود. روحانی کاروان برایمان کلی صحبت می کند که نا راحت نباشیم ولی مگر می شود ؟؟ دوباره به اتاق هایی که فکر می کردیم برای همیشه ترکشان کرده ایم بر می گردیم هنوز درست جا گیر نشده ایم که یکی مژده می دهد راه باز شده !!....راه کربلا باز شده !!... ومن آنقدر خوشحال می شوم که به آورنده خبر قول هدیه می دهم...

 صبح روز بعد

 قرار است برای اولین بار به حرم برویم تند تند کارهایمان را انجام می دهیم اما یکی می گوید: فعلا را ه حرم بسته است نمی گذارند زائر برود . دراین چند روز به خاطر اوضاع عراق همه چیز شل کن سفت کن بوده ولی خدا را شکر نه مشکلی پیش آمده ونه زیاد معطل شده ایم، اما این حرف دیگر خیلی نارا حت کننده بود...

 روی موزاییک های کف هتل ملحفه پهن می کنند وهمه زائران برای دعا وتوسل روی ملحفه ها می نشینند روحانی ومداح کار وان زیارت عاشورا می خوانند ، وای که چه حالی داریم آدم در نزدیکی حرم باشد ونتواند برود زیارت...حال همه منقلب است ، روحانی کاروان سعی می کند مجابمان کند که اینجا هم می تواند جزء حرم امام حسین باشد ، اما دل من یکی که اصلا با این حرف ها راضی نمی شود ، دوست دارم از ته دل ضجه بزنم ،همه اش توی دلم می گویم : یا امام حسین اینطوری که نمی شود ، ما آمده ایم زیارتت ،آمده ایم شش گوشه ات را ببوسیم آنوقت ...

دعاو توسل تقریبا تمام است هنوز افراد نشسته اند که خبر می دهند : سریع آماده زیارت شوید راه حرم باز شده ..

 وما...  فقط  خدا می داند که با چه شتابی آماده رفتن می شویم . خیلی خوشحالیم ومن با خودم فکر می کنم : امام حسین(ع) خیلی مهربان تر از تصورات ماست!! 

 هتل تقریبا به حرم نزدیک است ،حالم یک جور خاصی است ،اصلا این حس گفتنی نیست!! فقط همین را بگویم :اینجا غربت خاصی حاکم است فضا بدجوری غریبانه است...

در مسیر را ه هر از گاهی جایی نگهمان می دارند و روحانی کاروان توضیحاتی می دهد: اینجا مقام کف العباس : دست چپ حضرت.... دلم بدجوری می سوزد ، اشک امان نمی دهد . چند متر جلوتر : اینجا مقام کف العباس : دست راست حضرت.... دیگر حالم نگفتنی است ، اینجا دیگر چه محشری است؟؟ دست راست اینجا ، دست چپ آنجا. کمی جلوتر طل زینبیه ، کمی جلوتر محل خیمه ها . حرم ها وقتلگاه هم یک طرف دیگر ... اینجا اصلا نیازی به مداح وروضه خوان نیست خود این فضا ها برایت روضه می خوانند...

کاش کسی دور وبرم نبود و می توانستم بنشینم روی زمین وخاک بریزم به سرم ودودستی بکوبم توی سر خودم و با تمام توان ضجه بزنم...

خدا لعنت کند ظالمان به حق اهل بیت (ع) را آخر ظلم هم حدی دارد ...

یعنی تا این حد پست ودون مایه که بر سر آل الله چنین بیاورند؟؟

 اصلا نمی شود عصر عاشورا را در ذهن تجسم کرد!! خیلی دردناک است ... خیلی زیاد دردناک است ...

 ومن با خودم فکر می کنم: اهل حرم چه کشیده اند؟؟

 

روزهای بعد...

 

فیلم همچنان روی دور تند خودش باقی است.. .روزهای خوب بودن در کنار امام حسین(ع) و  برادر  بزرگوارشان تمام می شود تازه آقا بهمان لطف کرده وبه خاطر بسته بودن مرزها یک روز بیشتر مانده ایم ...چقدر آرزو کردیم کاش بیشتر می ماندیم ...

وداع با امام حسین (ع)و حضرت ابوالفضل (ع) دیگر از آن کار های شاق است..آدم می ماند که باید چکار کند ؟؟ چه بگوید؟؟ وتو ....همینطور چشمهایت را به آن گنبد طلایی دوخته ای ودلت نمی آید رویت را برگردانی ...دلت نمی آید...

 

صبح زود به مقصد ایران حرکت می کنیم

 

احساس من: هر چند خیلی نا راحتم ولی اصلا احساس نمی کنم که دارم بر می گردم ، از بس در این مدت با اتوبوس به این طرف وآن طرف رفته ایم همه اش فکر می کنم باز هم داریم به یک جای جدید می رویم ....چه خیال خوشی !!

 

 حدود 30 ساعت بعد...

 

رسیدیم ...به همین راحتی همه چیز تمام شد....همه از اتوبوس پیاده می شوند ... استقبال کننده ها سلام می کنند، لبخند می زنند ، زیارت قبول می گویند و همسفری ها با هم خدا حافظی می کنند و حلالیت می طلبند...

 

احساس من : به شدت بغض گلویم را گرفته ... سعی می کنم زیاد صحبت نکنم چون هر لحظه ممکن است این اشک ها جاری شوند...دلم خیلی گرفته ...اصلا دوست ندارم خداحافظی کنم....

 نیم ساعت بعد...

 وارد خانه مان می شویم وانگار....انگار که یک بار بزرگ غم واندوه وحسرت را روی سر من خالی می کنند ...تازه به اینجا که رسیده ایم می فهممم که دیگر تمام شد... تمام ... تا اینجا انگار درست وحسابی حواسم نبود !!!

 روزهای بعد....

 هر چقدر با خودم فکر می کنم نمی توانم باور کنم واقعا کربلا بوده ایم ...انگار همه این ده روز سفر خواب بود ...خیال بود.... وحالا تمام شد....

 تازه بعد از برگشتنمان است که از نگاه ها ی پرسش گر وسوال های متعدد فامیل  و اطرافیان می فهمیم ما در چه اوضاع بد امنیتی آنجا بو ده ایم خیلی از کسانی که یک روز بعد از ما به پشت مرزها آمده بودند را برگردانده بودند وبعد هم که ما برگشتیم دیگر مرزها بالکل بسته شد....

 وقتی فکر می کنم که ما چقدر خوب وبدون مشکل این سفر را گذراندیم وچقدر بهمان خوش گذشت،

 وقتی یاد پذیرایی واقعا شاهانه ای که امام حسین(ع) از ما کردند می افتم

وقتی یاد تمام دغدغه های قبل از سفرم می افتم ومی بینم که در طی این سفر نه تنها مشکلی نداشتم بلکه خیلی از حساسیت ها ومسائلی که اینجا در شهر خودمان داشتم را آنجا نداشتم...

فقط یک چیز به ذهنم می آید: وآن اینکه: امام حسین (ع) به بهترین نحو ممکن از مهمان هایش پذیرایی کردند ....آنقدر که در تصورمان هم نمی گنجید...

(پایان فلاش بک...!!)

 

 وحالا دیگر فقط خود آقا می داند نه آرام دارم ونه قرار ...دیگر در تب رفتن به کربلا می سوزم وهمه اش می گویم :آقا من طاقتم طاق شده کی مرا دوباره به کربلایت دعوت می کنی ؟؟؟؟

پایان.

 

.

 


به یاد آن رویای سبز...

قسمت اول...

امروز صبح گوشه حیاط یه قاصدک کوچولو دیدم از روی زمین برداشتمش وبردم کنار گوشم .هرچند می دانستم صدایی نخواهم شنید،ولی من تفال خیر زدم وگفتم: حتما برایم خبرهای خوش آورده است...

 بعد به سمت راست قبله متمایل شدم ،در گوشش زمزمه ای کردم وبوسیدمش و فرستادمش که برود سمت کربلا ، که برود وببوسد آن قبه نورانی را ،که سلام مرا  به آقا برساند وبگوید چقدر دلم تنگ شده است...

 چه کنم ؟؟ دل که هوایی بشود دیگر نمی شود کاریش کرد....باید با دردش سوخت وساخت

 یادش به خیر انگار همین دیروز بود....

 فلاش بک...

 اوایل بهمن ماه سال 1386

 زمزمه هایی مبنی بر رفتن به  سفر کربلا از سوی خانواده شنیده می شود به سرعت برای گرفتن پاسپورت اقدام می کنیم

 احساس من: خوشحالم ولی احساس خیلی خاصی ندارم البته یک سری نگرانی هایی دارم مثلا از سفر با اتوبوس آن هم با این مسافت، اینکه با این اوضاع جنگ وگرفتاری آنجا شاید به ما سخت بگذرد خلاصه از این حساسیت ها وچندتا نگرانی ریز ودرشت دیگر....

 

 اواسط بهمن ماه 1386

 پاسپورت هایمان آماده است برای ثبت نام هم اقدام کرده ایم، اما....اما گفته اند ظرفیت ها پر شده، دیگر جا نداریم

 احساس من: ناراحت شدم اما زیاد نا امید نیستم درضمن با خودم فکر می کنم:حتما صلاح نبوده که در این اوضاع به زیارت برویم

 

 اواخر بهمن 1386

  اعلام می کنند : برای چند نفر ظرفیت است بنابر این چند تا از اطرافیانمان می توانند بروند. آن ها هم از خدا خواسته ثبت نام می کنند...

 احساس من: دلم گرفته است واقعا ناراحتم .پیش خودم می گویم : یا امام حسین این جوری قرا ر نبود ها !! خب وقتی آدم از خانواده اش یکی دونفر بروند وخودش نتواند برود دلش می سوزد دیگر. آقا دلمان اینجوری می شکند ها!!

 

اواسط اسفند 1386

 خبرمان می کنند که برای چند نفر دیگر هم ظرفیت خالی پیدا شده بنابراین ما هم می توانیم ثبت نام کنیم!!

 احساس من: این بار جور دیگری قدر می دانم ،خیلی خوشحالم ولی هنوز باور نمی کنم!!

  روز های پایانی اسفند 1386

 چند روز دیگر به سفرمان بیشتر باقی نمانده است. در کربلا بمب گذاری شده حدود 30 نفر کشته داده که پنج نفرشان ایرانی بوده اند . از آن طرف ،خبر 20:30 جمعیتهایی را نشان می دهد که چند روز است پشت مرز مهران مانده اند...

 احساس من:اصلا نمی دانم چه احساسی دارم، اصلا هم نمی توانم باور کنم که چند روز دیگر عازم کربلایم .همه اش فکر می کنم که سفرمان کنسل می شود که البته با این شرایط پیش آمده احتمالش خیلی زیاد است. پیش خودم فکر می کنم ان شاءالله که هرچه مصلحت است پیش بیاید .اصلا جالب نیست که آدم برود پشت مرزها چند روز با بیچارگی بنشیند بعدش هم برش گردانند.

 ادامه دارد.....

 


حرفی برای آغاز...

    نظر

بسم الله الرحمن الرحیم

 

اللهم صلی علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم

 

در هر خانه نویی قبل از گذاشتن هرچیز آینه وقرآن می گذارند ومن:

 

در این خانه نو یا علی می گویم که علی(ع) قرآن نا طق است وقلب علی (ع) بسان آینه ای همه حقایق هستی وکائنات را منعکس می کند...

 

پس یا علی ادرکنی...